یاداوری
دیشب امیر علی گفت مامان برای من از خاطرات بچگی هام بگو منم این وبلاگ رو باز کردم و براش خوندم خیلی خوشش اومد شگفت مامان چرا خاطرات رو بقیه اش رو ننوشتی منم قول دادم هرچند وقت یکبار ازش بنویسم. گل پسرم خیلی ماه شده کمکم میکنه. اوایل وقتی میگفتیم خدا رو شکر که امیر علی رو به ما دادی ناراحت میشد و میگفت یعنی من بچه خداهستم بچه شما نیستم. آنروز تو مسافرت سر چمدان رو گرفته بود و کمک میکرد. عصرش قهر کرده بود و میگفت من میرم بچه عمو بشم دختر عمو بچه شما بشه میتونه کمک کنه بمونیم. چند وقت پیش عکس یک پول کشیده بود میگفت این پول یک فراری است مبخوام با این برای بابا فراری بخرم. به من میگفت مامان چرا از پول من استفاده نمیکن...
نویسنده :
امیرعلی خیاطی
9:21